جایی جملهای آلبرکامو خواندم که گفته بود:" به آنچه که ما را به برخی از انسان ها وابسته میکند نام عشق ندهیم." راستش از آلبرکامو رمان بیگانهاش را که خواندم تا یک هفته بعد در خلا بودم.حس میکردم چطور یک شخصیت اینقدر بیتفاوت، بیاحساس و کرخت میتواند نسبت به زندگی مسایلش و اطرافیانش باشد. این رمان آنقدر قوی بود از نظرم که شخصیت اول داستان را کاملا احساس میکردم وقتی خواندمش.یکجور بیتفاوتی افسردهوار.بعد از آن تصمیم گرفتم سراغ کامو نروم خیلی.هرچند کتاب طاعونش هم به همین منوال بود قبلا.اما صحبتم راجع به این جمله است که فکر میکردم که چقدر از نظرم اشتباه است، شاید بهتر بود که میگفت به عشقی که از سروابستگی شکل میگیرد نام عشق نسبت ندهیم، چون از نظرم ذات عشق آنست که وابستهات کند، هرچه بخواهی انکارش کنی باز هم نگاهی به دوروبرت کافیست تا متوجه بشوی تمام آن زوجهایی که دوران عشق جوانی را پشت سرگذاشتهاند چقدر به هم وابستهاند، جدای از مغلطهای که بخواهیم درباره آنهایی کنیم که عشقشان تبدیل به عادت شده و دیگر تازگی ندارد اما گروهی که عشقشان همچنان تازه است عجیب به هم وابستهاند و این شاید تلخترین شیرینی یک زندگی باشد که آدمی که مدام دم از استقلال میزند چطور وابسته آدمی دیگر باشد و مدام انکارش کند یا برسر زبان بخواهد خودش را کاملا مستقل بداند.شاید بهتر باشد بگویم وابستگی که از سرعشق باشد واقعیست اما عشقی که از وابستگی باشد را نمیشود یک عشق واقعی نامید.
درباره این سایت