در مسیر زندگی همه آدم ها، هرکس مسیری را انتخاب میکند. یکی به دل جنگل میزند و از طبیعت بکر و هوای تر وتازه اش لذت میبرد، یک در دل شهری شلوغ و آلوده، نفسش را به روی آلودگی باز میکند و فراموش میکند هوای تازه را ، یکی هم دریا را انتخاب میکند و از صدای امواجش لذت میبرد، در حالی که زدن به دل دریا، رویایی با امواج خروشان و خطرناک دریا حالش را بهتر میکند. اما میدانی؟ این مسیر تمامی ندارد.باید ادامه داد، هر راهی را انتخاب کرده ای، باید با تمام وجود در حین لذت بردن از آن، ادامه بدهی. اگر میانه های راه جا زدی، بازنده ای.مثل کنکوری میماند که اگر میانه راه ادامه ندادی، همانجا آزمون را بی شرکت کردن در آن باخته ای.این میان باید بدانی، چه چیز حالت را خوب میکند، همان را باید انتخاب کرد و با تمام وجود برایش جنگید.
امسال عجیب ترین تولد عمرم را در آغاز دهه چهارم زندگیم داشتم. تولدی که سرشار از اشک لبخند بود. درست میشنوید. اشک از سر شادی.وقتی با چندبادکنک و کیک تولد و ریسه و بادکنک سی برای روز تولدت یکهو سوپرایز میشوی و هدیه پرتره ای با مدادرنگی از چهره ات در کنار هدیه های بسیار زیبا میگیری، آنقدر عشق درون قلبت جوانه میزند که با خودت فکر میکنی، بهتر از این مگر میشد؟ تولد سی سالگی ام به یادماندنی ترین تولد عمرم در کنار دوستانی و رفیقانی که دوستشان دارم در این شهر در فاصله چهارهزار کیلومتر دوراز خانه پدری بود. خیلی ساده تولدم مبارک شد. امیدوارم دهه چهارم زندگیم کمی بهتر از دهه سوم باشد.
جایی جملهای آلبرکامو خواندم که گفته بود:" به آنچه که ما را به برخی از انسان ها وابسته میکند نام عشق ندهیم." راستش از آلبرکامو رمان بیگانهاش را که خواندم تا یک هفته بعد در خلا بودم.حس میکردم چطور یک شخصیت اینقدر بیتفاوت، بیاحساس و کرخت میتواند نسبت به زندگی مسایلش و اطرافیانش باشد. این رمان آنقدر قوی بود از نظرم که شخصیت اول داستان را کاملا احساس میکردم وقتی خواندمش.یکجور بیتفاوتی افسردهوار.بعد از آن تصمیم گرفتم سراغ کامو نروم خیلی.هرچند کتاب طاعونش هم به همین منوال بود قبلا.اما صحبتم راجع به این جمله است که فکر میکردم که چقدر از نظرم اشتباه است، شاید بهتر بود که میگفت به عشقی که از سروابستگی شکل میگیرد نام عشق نسبت ندهیم، چون از نظرم ذات عشق آنست که وابستهات کند، هرچه بخواهی انکارش کنی باز هم نگاهی به دوروبرت کافیست تا متوجه بشوی تمام آن زوجهایی که دوران عشق جوانی را پشت سرگذاشتهاند چقدر به هم وابستهاند، جدای از مغلطهای که بخواهیم درباره آنهایی کنیم که عشقشان تبدیل به عادت شده و دیگر تازگی ندارد اما گروهی که عشقشان همچنان تازه است عجیب به هم وابستهاند و این شاید تلخترین شیرینی یک زندگی باشد که آدمی که مدام دم از استقلال میزند چطور وابسته آدمی دیگر باشد و مدام انکارش کند یا برسر زبان بخواهد خودش را کاملا مستقل بداند.شاید بهتر باشد بگویم وابستگی که از سرعشق باشد واقعیست اما عشقی که از وابستگی باشد را نمیشود یک عشق واقعی نامید.
درباره این سایت